سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازی و سرگرمی فکری

بازی و سرگرمی فکری همیشه در دورانی که من کودک بودم وای یادش بخیر همیشه از بازی های فکری خسته نمی شدم و همیشه به دنبال اینجور بازی ها بودم تا بتونم بازی کنم بازی فکری همیشه باعث می شد تا من شور و حال سرگرمی را نیز در خود حس کنم و همیشه سرگرمی خودم را در این بازی کردن ها می یابیدم .بازی فکری باعث می شود تا هوش کودکان افزایش بیابد و من پیشنهاد می کنم اگر شما هم بچه کوچک دارید برای سرگرمی و تفریح او آن را به بازی های فکری تشویق کنید و او را در شرایط خاص ساماندهی کنید.

دیگه نمی دونستم باید باهاش چی کار کنم هیچی نگفتم کاری بود که شده بود بلند شدم و توی یخچال و نگاه کردم دیدم میوه زیاد نداریم . حاضر شدم و رفتم خرید داشتم میوه می خریدم که موبایلم زنگ زد جواب دادم سیاوش بود

سیاوش : سلام ، خوبی

: سلام ، نه خوب نیستم

سیاوش : چی شده فرناز ، با مامان مشکل داری

: خودت چی فکر می کنی ؟

سیاوش : آره دیگه ، نتیجه دیگه ای نمی شه گرفت . مامان هنوز دخالت می کنه

دیگه نمی تونستم خودم و کنترل کنم از مغازه اومدم بیرون و همین طور اشک هام می ریختم سوار ماشین شدم

: سیاوش من خسته شدم دیگه نمی تونم مامانت و تحمل کنم . امروز بدون اینکه اصلاً از من به پرسه مهمان دعوت کرده اونم زن دوست های تو رو ، بابا من چه گناهی کردم نمی خواهم اونا بیان خونه چون می دونم من و به چشم یکی که می خواهد همی زندگی سا سرگرمی ها  رو غصب کنه نگاه می کنند

سیاوش : فرناز جان چ سرگرمی ها  گریه می کنی ، من به مامان زنگ می زنم برنامه رو کنسل کنه ، بعد ام اصلاً به کسی ربط نداره که تو اومدی تو خونه من . دیگه نمی خواهم گریه کنی باشه .

بعد از کمی گریه کردن آروم شدم و گفتم

سیاوش نمی خواهد به مامانت چیزی بگی بزار بیان منم الان اومدم خرید تا کمی میوه بخرم .

سیاوش : فرناز بابت همه چیز ازت ممنونم . شب بهت زنگ میزنم . دیگه باید برم مواظب خودت باش خداحافظ

: خداحافظ

بعد صحبت با سیاوش آروم تر شدم ، پیاده شدم بقیه خریدهام و کردم میوه فروشه که مرد میانسالی بود وقتی منو با اون چشم های قرمز دید تعجب کرد : خانم طوری شده کمکی از دست من بر می یاد

لبخندی زدم : نا فقط اگه لطف کنید این رو حساب ممنون می شم .

بعد از خرید میوه یک جعبه شیرینی خریدم و به خونه رفتم از دیدم مامانش که روی مبل نشسته بود و داشت میوه می خورد خیلی عصبانی شدم و به آشپزخونه رفتم و خرید ها رو گذاشتم و بعد از تعویض لباس به تمیز کاری پرداختم حسابی سرگرم بودم که با صدای موبایل به خودم اومدم و با دیدن ساعت دو دیدم دیر شده زود گوشی و رو برداشتم پیمان بود

پیمان : سلام فرناز جون کجایی ؟

: وای سلام پیمان الان میام دنبالت یادم رفت

پیمان با نا سرگرمی ها حتی : باشه منتظرم

زود حاضر شدم و به دنبال پری ناز و از مربی اش عذرخواهی کردم و بعد دنبال پیمان رفتم . پیمان با نا سرگرمی ها حتی سوار شد فهمیدم از اینکه ف سرگرمی ها موشش کردم نا سرگرمی ها حت شده هیچ توضیحی ندادم تا بیاد خونه خودش بفهمه . وقتی وارد خونه شدیم و از دیدن جارو برقی وسط حال به من نگاه کرد ولی بازم اخماش و باز نکرد به آشپزخونه رفت و با دیدن میوه و شیرینی اومد بیرون

پیمان : فرناز جون مهمون داریم

به جای من مادربزرگش جواب داد آره مادر ، دوست های مامانت و دعوت کردم بیان اینجا

پیمان : دوست های مامانم

به من نگاهی کرد دوست های مامانم تو دعوتشون کردی فرناز جون

با نا سرگرمی ها حتی : نه مامان بزرگت زحمتش و کشیدن

پیمان برگشت سمت مادربزرگش یعنی چی ؟ مامان من دیگه نیست که بخوان بیان اینجا ، همین حالا زنگ می زنین این مهمونی مسخره و کنسل می کنین شنیدین ؟

اصلاً تا حالا این طور پیمان و عصبانی ندیدم بودم ،رفت سمت اتاقش در و بشدت بهم زد . مامان بزرگش خشکش زده بود نمی دونست باید چیکار کنم . ب سرگرمی ها ی اولین بار دیدم ساکت شد و به سمت تلفن رفت

: می خواهین چیکار کنین

مامان بزرگ : می خواهم برنامه رو کنسل کنم

: حالا دیگه ، زشته که زنگ بزنین

مامان بزرگ : پیمان و چیکار کنم

: خودم باهاش حرف می زنم

مامان بزرگ : فکر نمی کردم نا سرگرمی ها حت شه ، یا شایدم تو چیزی بهش گفتی

: واقعاً که

دیگه باهاش حرف نزدم میز ناهار و چیدم ب سرگرمی ها ی ظهر کتلت درست کرده بودم . پری ناز و مامان بزرگش نشستن ولی پیمان نیومد . رفتم توی اتاقش دیدم روی تختش د سرگرمی ها ز کشیده و دستش و رو صورتش گذاشته . کنارش نشستم

: پیمان جان پاشو بریم ناهار بخوریم

پیمان : اصلاً میل ندارم می خواهم تنها باشم

: یعنی حوصله من و نداری

پیمان : مگه تو داری

: یعنی چی ؟

پیمان : چ سرگرمی ها  امروز دیر اومدی ؟ از ما یادت رفت ؟

: پیمان وقتی اومدی خونه رو ندیدی ، اون قدر از دست مامان بزرگت عصبانی بودم که خدا می دونی . اصلاً به من یک کلام حرف نزده بود وقتی شما رو گذاشتم و برگشتم فرمودن که مهمون دعوت کردن . نمی دونی چه حالی داشتم . خودت خوب می دونی که دارم فقط تحمل می کنم . پس منو مقصر ندون از صبح دنبال میوه و شیرینی و تمیز کردن خونه بودم . اونم اصلاً به روی خودش نیاورد که من دارم کار می کنم از صبح فقط هی دستور داده این کار و بکن اون کارو بکن ، اگه دارم تحملش می کنم فقط بخاطر تو و پری ناز فهمیدی .

اشک هام با زدن این حرفا در اومد و شروع کردم به گریه کردن پیمان سریع نشست

پیمان : وای ببخش فرناز جون من منظوری نداشتم  سرگرمی ها ستش خیلی عصبانی بودم نمی دونی اصلاً دوست ندارم اونا بیان اینجا تو نمی دونی بعد از اینکه همیشه می اومدن یک دعوای درست حسابی بعدش تو خونمون می شد ، مخصوصاً شهناز خانم نمیدونم به بابا چی می گفت که بعدش بابا با عصبانیت می اومد خونه و با مامان دعوا می کرد نمیدونی چقدر ازشون بدم می یاد همیشه بحثشون در مورد بی احت سرگرمی ها می مامان به زن دوست هاش بود . اگه بدونی چه دعوای می شد .

: اولاً من مامانت نیست خوبم میدونی که می تونم از خجالت همشون در بیام این کارم می کنم که دیگه این طرف ها پیداشون نشه .

پیمان : فرناز دلم نمی خواهد با بابا دعوا بکنی

: نترس امروز صبح بابات صحبت کردم گفتم دوست ندارم اونا بیان . می خواست زنگ بزنه به مامان بزرگ تا برنامه امروز کنسل کنه ولی من نذاشتم . خودم باید یک کاری بکنم

پیمان :  سرگرمی ها ست میگی پس بالاخره بابا آشتی کردی

: مگه قهر بودیم

پیمان : نه ولی باهاش حرف نمیزدی ، اونم هر روز حالت و از من می پرسید

: خوب دیگه چی ؟

پیمان : بقیه اش مردونه است

: اوه ، پس مرد خونه پاشو بریم ناهار بخوریم که خیلی گرسنمه و یک عالمه کار دارم

به روم لبخند زد و با هم به آشپزخونه رفتیم . دیدم مامان بزرگش ناهار خورده ظرف ها رو همون جا گذاشته رفته د سرگرمی ها ز کشیده . با خودم غرغر می کردم که کلفت گیر آورده

پیمان : نا سرگرمی ها حت نشو خودم جمع می کنم

لبخند زدم و گفتم لازم نکرده برو درس تو بخون من خودم میدونم باید چی کار کنم.

پیمان : ولی تو دست تنهایی که نمی تونی این همه کار بکنی

: کاری ندارم فقط باید جارو بزنم و میوه ها رو بشورم و شیرینی و بچینم

پیمان : فرناز جون امروز کارت دعوت اولیا بهمون دادن حالا که بابا نیست تو می تونی بیای

: آره حتما ، برنامه شون کی هست

پیمان : ب سرگرمی ها ی روز سه شنبه

: خوب پس دو روزی وقت داریم

پیمان : آره

: خوب اگه غذا تو خوردی پاشو که می خواهم جمع کنم و به کارم برسم

با رفتن پیمان به کارهام رسیدم و ساعت شش و نیم بود که حاضر و آماده بودم یک پی سرگرمی ها هن به رنگ سبزیشمی که به رنگ چشمام می اومد و موهامم بالای سرم جمع کردم و آ سرگرمی ها یش ملایمی کردم . آهنگ گذاشتم که کمی خودم و آروم کنم . که باز مامانش اومد .